بیدینی. نادرستی: شاه مثال داد کنیزک را که جریمت و تهمت بشاهزاده اضافت کرده بود و بجنایت و بیدیانتی منسوب گردانیده فضیحت و رسوای خلق گردانند. (سندبادنامه ص 322)
بیدینی. نادرستی: شاه مثال داد کنیزک را که جریمت و تهمت بشاهزاده اضافت کرده بود و بجنایت و بیدیانتی منسوب گردانیده فضیحت و رسوای خلق گردانند. (سندبادنامه ص 322)
که خائن نیست. که خیانت نمی کند. که خیانت پیشه نیست: سلطان آن فرمود در باب من بندۀ یگانه مخلص بی خیانت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 86). سخن چون زر پخته بی خیانت گردد و باقی چو او را خاطر دانا به اندیشه بیالاید. ناصرخسرو. رجوع به خیانت شود، حقیر و ناکس. فرومایه. (ناظم الاطباء). و رجوع به رتبه شود
که خائن نیست. که خیانت نمی کند. که خیانت پیشه نیست: سلطان آن فرمود در باب من بندۀ یگانه مخلص بی خیانت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 86). سخن چون زر پخته بی خیانت گردد و باقی چو او را خاطر دانا به اندیشه بیالاید. ناصرخسرو. رجوع به خیانت شود، حقیر و ناکس. فرومایه. (ناظم الاطباء). و رجوع به رتبه شود
بی علمی. نادانی. جهل. (فرهنگ فارسی معین). نادانی وکردار نادان و هر چیز نالایق بعمل کسی. غمری. (ناظم الاطباء). بیخبری. بی علمی. جهل و نادانی: براه مسیحا بدو دادمش ز بی دانشی روی بگشادمش. فردوسی. مر آن را سکندر همه پاره کرد ز بی دانشی کار یکباره کرد. فردوسی. فرستادۀ شهر یاران کشی به غمری کشد این و بی دانشی. فردوسی. ای به بی دانشی شده شب و روز فتنه بر دهر و دهر بر تو بجنگ. ناصرخسرو. ز دانش یکی جامه کن جانت را که بی دانشی مایۀ کافریست. ناصرخسرو. من از بی دانشی در غم فتادم شدم خشک از غم اندر غم فتادم. نظامی. چه مشغولی از دانشت بازداشت به بی دانشی عمر نتوان گذاشت. نظامی. که چرا پیغام خامی از گزاف بردم از بی دانشی و از نشاف. مولوی. در آیینه گر خویشتن دیدمی به بی دانشی پرده ندریدمی. سعدی. - بی دانشی کردن، کار جاهلانه کردن. نادانی کردن: چو از قومی یکی بی دانشی کرد نه که را منزلت ماند نه مه را. سعدی
بی علمی. نادانی. جهل. (فرهنگ فارسی معین). نادانی وکردار نادان و هر چیز نالایق بعمل کسی. غمری. (ناظم الاطباء). بیخبری. بی علمی. جهل و نادانی: براه مسیحا بدو دادمش ز بی دانشی روی بگشادمش. فردوسی. مر آن را سکندر همه پاره کرد ز بی دانشی کار یکباره کرد. فردوسی. فرستادۀ شهر یاران کشی به غمری کشد این و بی دانشی. فردوسی. ای به بی دانشی شده شب و روز فتنه بر دهر و دهر بر تو بجنگ. ناصرخسرو. ز دانش یکی جامه کن جانت را که بی دانشی مایۀ کافریست. ناصرخسرو. من از بی دانشی در غم فتادم شدم خشک از غم اندر غم فتادم. نظامی. چه مشغولی از دانشت بازداشت به بی دانشی عمر نتوان گذاشت. نظامی. که چرا پیغام خامی از گزاف بردم از بی دانشی و از نشاف. مولوی. در آیینه گر خویشتن دیدمی به بی دانشی پرده ندریدمی. سعدی. - بی دانشی کردن، کار جاهلانه کردن. نادانی کردن: چو از قومی یکی بی دانشی کرد نه که را منزلت ماند نه مه را. سعدی